Turkish to Persian (Farsi): Benim Adim Kirmizi, by Orhan Pamuk General field: ədəbi incəsənət Detailed field: Poetry & Literature | |
Mənbə mətni - Turkish O budalayı öldürmeden az önce bile, herhangi birinin canını alacağını bana söylense inanmazdım. Bu yüzden yapmış olduğum şey bazen ufukta kaybolan yabancı bir kalyon gibi benden gittikçe uzaklaşıyor. Bazen hiçbir cinayet işlememişim gibi de hissediyorum. Zavallı Zarif kardeşimi hiç de istemeden gebertmemin üzerinden dört gün geçti, ve şimdiden duruma biraz alıştım. Önüme çıkı veren berbat meseleyi adam öldürmeden çözebilmeyi çok isterdim, ama hemen de anladım başka bir yol olmadığını. İşi hemen orada bitirdim; bütün sorumluluğu yüklendim. Bir akılsızın iftirası yüzünden bütün nakkaşlar camiasının tehlikeye atılmasına izin vermedim. Yine de ama katilliğe alışmak zor. Evde duramıyorum, sokağa çıkıyorum, sokakta duramıyorum, öteki sokağa yürüyorum, sonra o sokaktan sonrakine yürüyorum ve insanların yüzlerine baktıkça görüyorum ki ellerine daha cinayet işleme fırsatı geçilmemiş oldukları için pek çok kişi masum zannediyor kendini. Bu küçük talih ve kader meselesi yüzünden, insanların çoğunun benden daha ahlaklı ya da iyi olduğuna inanmak zor. Olsa olsa henüz cinayet işlemedikleri için biraz daha aptal suratlı oluyorlar ve bütün aptallar gibi iyi niyetli gözüküyorlar. Gözünde bir zekâ ışıltısı, yüzünde ruhundan yansıyan bir gölge gördüğüm herkesin gizli bir katil olduğunu anlamam için o zavallıyı öldürdükten sonra, İstanbul sokaklarında dört gün yürümem yetti. Yalnızca aptallar masumdur. | Tərcümə - Persian (Farsi) قبل از کشتن اين ابله، باور نميکردم بتوانم جان کسي را بگيرم. اين قتل، مثل کشتي بادباني که در افق ناپديد شود، رفتهرفته از من دور و دورتر ميشود. گاهي حس ميکنم هيچ قتلي مرتکب نشدهام. چهار روز است که عليرغم ميل باطنيام، برادر بيچارهام- ظريف- را کشتهام و تاحدودي با اين وضعيت کنار آمدهام.
ترجيح ميدادم که گرفتاري هولناکم را بدون آدمکشي حل کنم ولي به محض اينکه فهميدم راه ديگري نيست، بيدرنگ کارش را ساختم و مسئوليتش را به گردن گرفتم. اجازه ندادم تهمتهاي اين ابله، جامعهي نقاشان را به خطر اندازد.
با اين وجود نميتوانم با اين فکر که کسي را کشتهام، کنار بيايم. در خانه آرام و قرار ندارم، بيرون ميروم اما آنجا هم آرام نميگيرم. از کوچهاي به کوچهي ديگر ميروم، آدمها را نگاه ميکنم و ميبينم بسياري از آنها به دليل اينکه موقعيتي پيش نيامده تا کسي را بکشند، تصور ميکنند بيگناهند. باور اينکه شانس و تقدير، يارشان بوده و مرتکب جنايت نشدهاند و به همين دليل، پاکتر و شريفتر از من هستند، برايم دشوار است. نهايت پاکي و شرافتشان اين است که هنوز مرتکب جنايت نشدهاند و به همين خاطر سيمايي ابلهانه دارند و مانند تمام ابلهان، خوشنيت به نظر ميرسند. بعد از کشتن اين بيچاره، کافي بود چهار روز در کوچههاي استانبول بگردم تا درخشش برق ذکاوت را در چشمهاي قاتلان مخفي، ببينم و انعکاس تصوير روحشان را بر چهرهشان دريابم. فقط ابلهان، معصوماند. |
English to Persian (Farsi): The Mystery of Things: Evocations of the Japanese Supernatural, by Patrik Le Nestour General field: ədəbi incəsənət Detailed field: Poetry & Literature | |
Mənbə mətni - English https://www.amazon.com/Mystery-Things-Evocations-Japanese-Supernatural/dp/0834800667
| Tərcümə - Persian (Farsi) بالأخره قایق به ساحلی رسید پای کوهی. این اختر کشور مرد غریبه بود؛ پس غیرمنتظره به نظر نمیرسد که اکنون باید کلمة «بیگانه» میچرخید تا متوجه تاجر شود. این بیگانة جدید میتوانست آوازها و صدای خنده را در ساحل بشنود، اما دریغ از دیدار حتی یک تن. هنوز شب بود، و وقتی راهنمایش پیاده شد و بلافاصله غیبش زد، به نظرش هیچ خارقالعاده نرسید که راهنمایش بی هیچ ردی بین شلوغی جمعیت کثیر نامرئی غیبش بزند.
او خود قایق را ترک کرد و از لابهلای صداها به قلة کوه رفت که تماماً از طلا بود (در این کشورهای دوردست کمیاب نبود). راه بر ستیغ کوه قطع میشد. پس حتم آنجا ایستاد.
همانطور که پیشتر اشاره شده، بیگانه تاجرِ باده بود. پس هیچ غریب به نظر نمیرسد که سبویی با خود آورده بود، و در پایان چنین سفری هم عجیب نبود که یکدنیا تشنه باشد. سبویش را بیرون کشید و درش را باز کرد. به محض پراکنده شدن عطرش، همهچیز واضح و شفاف شد، و همة موجودات اختری در نور روز به چشم آمدند. اما جای چونوچرا نداشت، چون شب به انتها رسیده بود.
آنگاه آماده بود به آنان باده تعارف کند، و با آنها بنوشد. چرا که نوشندگانی بودند چنان قهار که سرخروییشان هیچ مفهوم خاصی نداشت؛ دندانی هم نداشتند، که بیشک ضرورتی ندارد، اگر کسی زندگیاش را صرف نوشیدن کند. از طرف دیگر، زلفهاشان بیاندازه بلند بود. نشانهای کتمانناپذیر که به شادی میزیستند. به قول مثل معروف: «راکوـگامی، کوـزومه» یعنی «وقتی خوشحالی، موهایت بلند میشود؛ وقتی ناراحتی، ناخنهایت.»
همگی آواز خواندند و رقصان آمدند تا بنوشند. بعد از هر جرعه، خود را به پای بیگانه میانداختند و از او بیحد تشکر میکردند. باده به نظر تمامنشدنی میرسید، اما این هم جای اعجاب نداشت. بهترین بادهاش بود، چنان سرآمد که هر عطشی را فرونشاند.
در این حالِ سرورِ سرمدی بود که کوفو (نام تاجر همین بود) بیدار شد و فهمید خواب میدیده است. این هم جای حیرت نداشت، چون آن شب بادة فراوان نوشیده بود.
از آن پس، هر گاه به یاران موافق مینوشاند، سبویش هیچ خالی نمیشد. آنوقت، فکرش را بکنید، به نظرشان غیرطبیعی میرسید!
|
English to Persian (Farsi): This Earth of Mankind, by Pramoedya Ananta Toer | |
Mənbə mətni - English https://www.amazon.com/This-Earth-Mankind-Buru-Quartet/dp/0140256350/ref=sr_1_1?crid=PWEIQOI7MTN7&dib=eyJ2IjoiMSJ9.iHEMV5J-3fPwuBEYkQQNr7fBl11H-sImvMppuOlP_hYLzo7U6PjiQJJYPt0AgevXGlVgEQUPaESCEQcK2wzNnJLybzywlqeo2xMecuMkGyA4SZYm6CR7Nj2MnW5AgrnlIgTsh4SW1TLqDfjdCeWQeKixmWDr6660AFbR-T_LUmNRVAbKy4E66tb943fDTZ6isUI__oURqS7ooJX5wNTSckcr9mDH5oAT4QnkZPcn9C8.oI5reoHCUYmm1ZJyVcfbH-buUumon2DMakzjxW5eYu0&dib_tag=se&keywords=this+earth+of+mankind&qid=1717936869&s=books&sprefix=this+earth+of+manki%2Cstripbooks-intl-ship%2C380&sr=1-1
(p. 19-20) | Tərcümə - Persian (Farsi) روبرت زورهوف (البته اسم واقعیاش این نیست) وارد اتاق اجارهایام شد بیآنکه زحمت در زدن به خودش بدهد. و دید که چطوری روی عکس دوشیزهی زیبا، آن محبوب خدایان، قوز کردهام. و زد زیر خنده؛ چشمهایم تر شد. خیلی خجالت کشیدم. فریادش شرمآورتر بود: «هههه! ای زنباره! ای دخترکش! همهاش موس موس! فایدهی آرزوی محال چیه؟»
میتوانستم از اتاقم بیرون بیندازمش. اما گفتم: «آه.... تو هیچوقت نمیفهمی!»
بگذارید کمی از روبرت زورهوف بگویم: آنوقتها در دبیرستان هلندیزبان که در خیابانی به همین نام در سورابایا قرار داشت، هممدرسهای بودیم. او از من بلندتر بود. اصلونسبی کموبیش بومی داشت. کسی چه میداند چند قطره یا چند لخته. گفت: «فراموشش کن!»
لحنی ریشخندآمیز و معترض داشت. بعد گفت: «سورابایا هم دختر خوشگل داره، هیچکس به پای اون نمیرسه، مثل همینه. فرقش اینه که عکس خشکوخالی نیست.»
تعریف خودم را از زیبایی کلمه به کلمه تحویلم میداد و دستم میانداخت: «استخوانبندی و ابعاد بدن باید متناسب باشند. پوست هم باید نرم و باطراوت باشد. چشمهایی که بدرخشند و لبهایی که نجوا بلد باشند.»
گفتم: «نجوایش را از خودت درآوردهای.»
«بله از خودم درآوردم که اگه یه وقت فحشت داد نشنوی.»
سکوت کردم. نگاهی به من انداخت: «اگه واقعاً مردی، یه زنبارهی واقعی، باهام بیا. میخوام ببینم چی کار میکنی، واقعاً همونقدر که ادعات میشه مردی یا نه.»
«کلی تکلیف دارم که باید انجام بدم.»
تهمت زد: «میترسی وارد گود بشی.»
رنجیدم. میدانستم که مخ دبیرستانی کلهی روبرت زورهوف فقط به درد تحقیر و سرکوفت و توهین میخورد، و به درد اذیت و آزار. به خیالش دست گذاشته روی نقطهضعفم. اینکه من قطرهای خون اروپایی در رگهایم نداشتم. گفتم: «قبول!» |
Turkish to Persian (Farsi): Şeylerin Masumiyeti General field: ədəbi incəsənət Detailed field: Poetry & Literature | |
Mənbə mətni - Turkish https://www.amazon.com/Seylerin-Masumiyeti-Orhan-Pamuk/dp/9750845889
(p.130-131) | Tərcümə - Persian (Farsi) بنگر! اشیا در این سکوت،
گویی پرده از پنهانیترین اسرارشان
برمیدارند.
1. جایگاه کالبدی درد عشق
1. دردناکترین مرحلهی درد عبارت است از نقطهی آغاز.
2. درد که شدت گرفت، سریع در فضای خالی بین سینه و شکم پخش میشود. در این حال، درد از سمت چپ بدن به سمت راست سرایت میکند.
3. عاشق چنان به خود میپیچد که انگار آچار یا میلهی آهنی داغی در دل و رودهاش فرو کردهاند.
4. گویی مایع اسیدی تندی ابتدا در معده و بعد تمام شکم تلمبار می شود.
5. انگار ستارههای دریایی سوزنده و چسبندهای به ارگانهای درونی بدن می چسبند.
6. درد حسادت از ذهن شروع میشود. طولی نمیکشد که این درد با تشدید درد شکم، عاشق را به آشوب سوق می دهد.
7. گاهی در ناف، دقیقاً اطراف گودی ناف، انگار به شکل ستارهای جمع میشود و همراه اسید چونان مایع غلیظ و تندی وارد گلو می شود، وارد دهان می شود و راه نفس عاشق را بند می آورد.
8. با شدت گرفتن درد، حجم آن هم بالا میرود و به پیشانی، پس گردن و ستون فقرات و خواب ها و خیال ها، به همه جا سرایت میکند و از شدت فشار عاشق را به حال خفگی میاندازد.
9. حتی در خفیفترین اوقات، درد عشق چونان قطراتی که از شیر آب هرز بچکند، با خون عاشق میآمیزد.
10. درد پشیمانی که درونیتر و کوتاهتر است، به رانها، به ریههای عاشق میزند و به شکلی غریب توان او را تحلیل میبرد.
11. تن عاشق سرتاپا از ناف و گلو و دهان تیر میکشد و او را به ضجه وامیدارد.
|
English to Persian (Farsi): Child of All Nations, by Pramoedya Ananta Toer General field: ədəbi incəsənət Detailed field: Poetry & Literature | |
Mənbə mətni - English https://www.amazon.com/Child-All-Nations-Buru-Quartet/dp/0140256334/ref=sr_1_1?crid=2O8DRPTTWC1Q6&dib=eyJ2IjoiMSJ9.mj1N_g0FXtJa-2KPFVUzSuWa1PKIfu-alxFVvcn8vFkJNTsoGTRS-lZh6bRFNqMV4SX63oCyfQBawfGruz4p1fbAgNbjMqWJenNJhl-oD2qILNQgLMsEqH20gIiyu7xsNk4dfEcGEtGIkHYgl1L_qyVvCYRFDnCp5PXTQ0OA8pClbvvYQKnPObRYOLn1Ly4RGQAKhoZnx5BQt5tqWmxkAxSncubogVt6U_f6Uot0Kkw.PN-3h7SwhnGotLmWIcMlW0zg8nWKHAw_6G867YdwKcg&dib_tag=se&keywords=child+of+all+nations&qid=1717937916&s=books&sprefix=child+of+all+natio%2Cstripbooks-intl-ship%2C331&sr=1-1
(P. 13-14) | Tərcümə - Persian (Farsi) آنیلیس با کشتی روانه شده بود. رفتنش به شکستن شاخهی جوان از نهالی میمانست که پرورشش داده باشد. این جدایی نقطهی عطفی در زندگی من بود. جوانی من، جوانی آکنده از امید و آرزو، پایان یافته بود. و هرگز برنمیگشت.
خورشید به کندی، به کندی حلزونی، در آسمان حرکت میکرد. کند و پاکشان. بیاعتنا به اینکه طی طریقش تکرار خواهد شد یا نه.
ابر کمجانی آسمان را پوشانده بود و حاضر نبود قطرهای نم پس بدهد. هوا خاکستری بود، انگار که دنیا رنگهای جورواجورش را از دست داده باشد.
قدما با افسانههایشان به ما آموختهاند که خدای قادری به نام باتارا کالا وجود دارد. میگویند همین خداست که همه چیز را بیامان از نقطهی آغاز به سمت هدف نهایی ناشناختهای پیش میراند. آدمیزاد قادر نیست آینده را ببیند، و از دست من هم کاری ساخته نیست مگر اینکه امیدوار باشم روزی از این آینده خبردار شوم. آدمیزاد حتی نمیداند قبلاً چهها از سر گذرانده.
میگویند در برابر آدمیزاد فقط فاصله وجود دارد. و افق پیش چشم ما حد و مرز فاصله است. وقتی این فاصله پشت سر گذاشته شود، افق دید جابهجا میشود. هیچ ماجرای عشقی توان آن را ندارد که این فاصلهی ابدی و افق دید را مهار کند و به تصرف خود درآورد.
باتارا کالا آنیلیس را در سمتی به پیش رانده بود و مرا در سمتی دیگر. هر چه این فاصله بیشتر میشد، معلوم میشد هیچ کس نمیتواند بگوید آینده چه در چنته دارد. مسیر پیش رویم به من فهماند که او فقط عروسکی شکننده نبود. زنی که میتواند با چنین شوری دوست بدارد عروسک نیست. شاید او هم تنها زنی بود که عشقی خالص به من داشت. و هر چه باتارا کالا بیشتر بینمان فاصله میانداخت، بیشتر حس میکردم که واقعاً عاشقش بودهام.
و عشق، مثل همه چیز، مثل هر حالتی، سایهای تاریک دارد. به سایهی عشق میگویند درد. چیزی بدون تاریکی وجود ندارد مگر خود نور.
|
English to Persian (Farsi): Footsteps (Pramoedya Ananta Toer) General field: ədəbi incəsənət Detailed field: Poetry & Literature | |
Mənbə mətni - English https://www.amazon.com/Footsteps-Buru-Quartet-Pramoedya-Ananta/dp/0140256342/ref=sr_1_2?crid=3GJN7DOD7GB3U&dib=eyJ2IjoiMSJ9.qJJWV39XqhatNjZOo7zTwXqcdnPvtPruDkzScxxDFW5D39UV4Fa8Ul4eX6j7eISoCvRP-a-UDzzhdN6IXam2XRibPjuL6KqN6_AvghhUuaPQvUxH1-tMpPZfjXWXBfPjqkAR7kh3kZ19eApEI2wKDRxZiYhvRLOb71qCJEgBSeckswXYaNJ8k4tTWgJQvK66sFXd1U5HBP2d7QaDfnqiil9B_empxDlc6bB89EghNYA.ddPkXKsqaRYgNTp7B8NH44jPEzsgWHi54LMzQ-q7mi0&dib_tag=se&keywords=pramoedya+ananta+toer&qid=1717938284&s=books&sprefix=Pramodeya+Ananta+Toer%2Cstripbooks-intl-ship%2C289&sr=1-2
(p. 15-16(
| Tərcümə - Persian (Farsi) بالاخره زمین بتاوی زیر پایم دامن گسترد. نفس عمیق بلندی در هوای ساحلی کشیدم. الوداع ای کشتی! الوداع ای دریا! الوداع ای گذشته! و روزگار تاریک، تو هم استثنا نیستی، الوداع!
پیش به سوی دنیای بتاوی (دنیای قرن بیستم). و بله، با تو هم الوداع، ای قرن نوزدهم!
آمدهام پیروز شوم، کارهای بزرگی انجام بدهم، موفق شوم. همهی شما هم کنار میروید، هر چیزی که سر راه من است. اما درفشهای آمدم و دیدم و پیروز شدم مال من نیست. نیامدهام مغلوب کنم؛ هرگز مشتاق چیرگی بر دیگران نبودهام. کسی که میخواست این درفشهای قیصری را برافراشته کند، حتی یک بار پیروز نشد. حالا هم او و درفشهایش ور افتادهاند. روبرت زورهوف، انتقامکش من، به زندان افتاده، فقط به خاطر حرص سرافرازی یکشبهاش.
کسی برای استقبالم نیامده. خب که چی؟! میگویند فقط آدم مدرن در این روزگار جلو میرود. سرنوشت نوع بشر به دست اوست. مدرن بودن را قبول نداری؟ پس بازیچهی نیروهای دنیای بیرون و اطرافت میشوی. من آدم مدرنی هستم. تن و افکارم را از تمام بزکدوزکها آزاد کردهام.
مدرن بودن هم با خودش تنهایی بشر یتیم را میآورد، بشری که نفرین شده تا خود را از بندهای نابایستهی سنت و خون، حتی اگر لازم باشد از زمین، از همنوعانش، رها کند.
نیازی ندارم کسی به استقبالم بیاید. کمک لازم ندارم! کسانی که همیشه به کمک نیاز دارند، به خودشان روا میدانند که وابستهی دیگران باشند، کمابیش عین بردهها. من آزادم! کاملاً آزاد. از حالا به بعد، فقط در بند چیزهایی هستم که فایدهای واقعی برایم دارند.
با دل و تن و فکر آزاد در گوشهی تراموا نشستم. سورابایا ترامواهایی به این راحتی ندارد که روی ریلهای فولادی پیش میروند و زنگی برنجی دارند تا خواب از سرت بپراند. درجهی سه تا خرخره پر بود. درجهی یک، جایی که من نشسته بودم، نسبتاً خالی بود. بار زیادی همراهم نداشتم: چمدان کهنهای که خیلی جاهایش قُر شده بود؛ یک کیسه؛ و پرترهی زنی پوشیده در مخمل شرابی که دوباره در لفاف چلواری پیچیده بودمش. |
Turkish to Persian (Farsi): Istanbul Istanbul, by Burhan Sönmez General field: ədəbi incəsənət Detailed field: Poetry & Literature | |
Mənbə mətni - Turkish https://www.amazon.com/Istanbul-Burhan-Sonmez/dp/1846592054/ref=sr_1_1?crid=HVXGS7CPO92&dib=eyJ2IjoiMSJ9.1Dj2xMrQyoKmPTV880ADb7jZiQVFbZXrxju2KBLodMnoNVHbtbs4CdwzNnndGnhogKt5JmT6ikR_z85Fr-2v9mRRMchk0kIFUDoE57ND2PQw5tL0Rhsrbbi6nxBxNCZlYiOe6GbvQ7hT8GVxGXf7yw.0uhxwWpl4Dy-ktOgtDDJpslsb8WpD9DH_DqGamO9zPA&dib_tag=se&keywords=Istanbul+Istanbul+Burhan+Sonmez&qid=1717938559&s=books&sprefix=istanbul+istanbul+burhan+sonmez%2Cstripbooks-intl-ship%2C325&sr=1-1
(p. 11-12) | Tərcümə - Persian (Farsi) گفتم: «داستانش طولانیه اما خلاصهاش میکنم. همچین برفی توی استانبول سابقه نداشت. نصفشبی که دو تا راهبه از بیمارستان سن جورج کاراکوی راه افتادن تا خبر بدو به کلیسای سن آنتوان برسونن، پای دیوارها یه عالمه پرندهی مرده ریخته بود. سوز بهاری شکوفههای ارغوانو تلف میکرد و بادی که عین شمشیر میوزید، سگهای خیابونیرو. دکتر، تا حالا دیدی ماه اول بهار برف بباره؟ داستانش طولانیه اما خلاصهاش میکنم. یکی از راهبهها که توی بوران راهپیمایی میکردن جوون بود و اون یکی پیر. داشتن به برج گالاتا نزدیک میشدن که جوونتره برگشت به اون یکی گفت، از سر تپه یکی داره دنبالمون میآد. پیرتره گفت مردی که توی اون هوای طوفانی و تاریک دنبالشون راه بیفته، قصدش فقط یه چیزه.»
صدای در آهنی را که از دور شنیدم، دست از تعریف حکایت کشیدم و نگاهی به دکتر انداختم.
سلول سرد بود. من که برای دکتر قصه میگفتم، کاموی سلمانی زانوهایش را بغل زده و روی بتن لخت خوابیده بود. لحاف نداشتیم و عین تولهسگهایی تنگ هم مینشستیم تا گرم شویم. روزها بود زمان نمیگذشت و رد شب و روز را گم کرده بودیم. درد را میشناختیم اما هر بار که یکی از ما را برای شکنجه میبردند وحشتی به دلمان میریخت که برایمان تازگی داشت. در این فاصلهی کوتاه که آمادهی درد میشدیم، انسان و حیوان، عاقل و دیوانه، فرشته و شیطان یکی میشدند. صدای در آهنی که در راهرو پیچید، کاموی سلمانی بلند شد نشست. گفت: «اومدن منو ببرن.» |